خیلی گشته بودیم،نه پلاكی نه كارتی،چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه تنش بود.چیزی شبیه دكمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب كرد. خوب كه دقت كردم، دیدم یك نگین عقیق است كه انگار جمله ای رویش حك شده. خاك و گل ها را پاك كردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاكش بگردیم. روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
پس از مجروح شدن به اسارت دشمن در آمد و در آن جا به شهادت رسیده است و او را دفن كرده اند و۱۶سال بعد هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه ی «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده را بیرون می آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه ی محمدرضا سالم است، سالم سالم.
صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی ها داده شود. او را ۳ماه در آفتاب داغ می گذارند، اما تفاوتی نمی كند. پودر مخصوص تخریب جسد می پاشند، ولی باز هم بی تأثیر است.
مادر شهید می گوید: موقع دفن محمدرضا، حاج حسین كاشی به من گفت شما می دانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم چرا؟
گفت:راز سالم ماندن ایشان چهار چیز است:
هیچ وقت نماز شب ایشان ترك نمی شد.
دائماً با وضو بود.
هیچ وقت زیارت عاشورا یش ترك نمی شد.
مداومت بر غسل جمعه داشت.
هر وقت برای امام حسین- علیه السلام- گریه می كرد، اشك هایش را به بدنش می مالید.
مادر شهید درباره ی موفقیت شهید می گوید: به امام زمان- عجّل الله تعالی فرجه الشریف- ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می آمد، رفتن به جمكران را ترك نمی كرد.
تفحص
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
در یکی از زندانهای عراق، دو شهید را در فاضلاب زندان پیدا کردیم که در اثر بیماری، جراحت یا شکنجه به شهادت رسیده بودند. آنها را بدون این که تحویل صلیب سرخ داده شوند، شبانه تحویل یکی از ستادها داده بودند و آنها هم در فاضلاب همان زندان رهایشان کرده بودند.
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
حدود شش ماه پیش در حوالی دریاچه «ماهی» بیستوپنج شهید پیدا کردیم که با شکنجه، زنده به گور شده بودند. این شهدا را پنج تا پنج تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و زنده زنده دفن کرده بودند. پنج شهید دیگر را هم پیدا کردیم که آنها را مثل دوستانشان نبسته بودند، ولی در گودال دیگری زنده به گور کرده بودند.
این شهدا بند انگشت نداشتند. زمانی که خاک به روی آنها ریخته میشد، برای اینکه بتوانند از گودال بیرون بیایند، آن قدر چنگ به خاک میانداختند که ناخنهایشان جدا میشد. طبق نظر پزشکی قانونی 65 درصد بدنهایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید و اصلاً سابقه نداشت که پس از بیستوپنج، سی سال این گونه جنازهها سالم بمانند.
عراقیها به نحوی شهدا را زنده به گور میکردند که پس از پیدا شدن، موجب شوکه شدن مردم ایران شوند؛ در کنار دیوارهای زندان، مناطق باتلاقی و...
هفت شهیدی که با قیچیهای بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
یک بار هم هفت شهید را پیدا کردیم که از ستون فقرات از وسط جدا شده بودند. هفت سر جدا، پاها جدا، دستها جدا. پس از بررسی متوجه شدیم اینها که بچههای بسیجی بین دوازده تا هجده سال بودهاند، با قیچیهای بزرگ فولادی که مخصوص تانک است و بیشتر در توپ خانهها استفاده میشود، یکییکی جلوی چشم هم دیگر قطعهقطعه شدهاند.
نوروز آن سال با شب ولادت آقا امام رضا (ع) مصادف شده بود . در سنگر بچه های لشكر 31 عاشورا جشن گرفته بودند . آخر مراسم نوبت من شد كه بخوابم . نمی دانم چرا دلم دامن گیر آقا قمر بنی هاشم (ع) شد . عرض كردم : « ارباب ، شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید . نگذارید ما شرمنده ی خانواده شهدا شویم . » فردا صبح از بچه ها پرسیدم : « رمز امروز به نام كه باشد ؟ » فكر می كردم چون روز ولادت امام رضا (ع) بود همه می گویند «امام رضا (ع) » .
اما حاج آقا گنجی گفت « یا ابوالفضل » . گفتم : « امروز ولادت امام رضا (ع) است » . گفت : « دیشب به آقا ابوالفضل متوسل شدیم . امروز هم به نام ایشان می رویم ، عیدی را از دست آقا بگیریم » . نخستین شهید پس از چند دقیقه كشف شد . بسیار خوشحال شدیم . نام شهید هم روی كارت شناسایی و هم روی وصیت نامه ای كه شب عملیات نوشته بود ، حك شده بود : « شهید ابوالفضل خدایار ، گردان امام باقر(ع) ، گروهان حبیب . از كاشان » .
بچه ها گفتند توسل دی شب ، رمز حركت امروز و نام این شهید با هم یكی شده است . نمی دانم چرا به زبانم جاری شد كه اگر نام شهید بعدی هم ابوالفضل بود ، اینجا گوشه ای از حرم آقاست . داشتم زمین را می كندم كه دیدم حاج آقا گنجی و یكی دیگر از بچه های سرباز ، داخل گودال پریدند . از بیل مكانیكی پیاده شدم . خیلی عجیب بود . یك دست شهید از مچ قطع شده بود . آبی زلال هم از حفره ی خاكریز بیرون می ریخت .
گفتم حتما آب از قمقمه ی شهید است . اما قمقمه ی شهید كه كنار پیكرش بود ، خشك خشك بود . نفهمیدم آب از كجا بود كه با پیدا شدن پیكر ، قطع شد . وقتی پلاك شهید را دیدیم ، دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی ، گردان امام باقر (ع) ، گروهان حبیب . از كاشان » . هر كجا نام توآید به زبان ها حرم است .
***تیر ماه 1378 بود . حوادث سیاسی و فرهنگی مردم را دلتنگ شهدا كرده بود . سردار باقر زاده اكیپهای تفحص را جمع كرده بود و گفت :« مردم تماس می گیرند و در خواست می كنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض كند . » تعداد شهدای كشف شده در معراج ، به ده شهید هم نمی رسید . سردار باقر زاده گفت :« بروید در مناطق به شهدا التماس كنید و بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید .
اگر صلاح می دانید به یاری رهبرتان برخیزید ». چند روز گذشت . سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را پرسید . گفتم « چیزی پیدا نشد » . پرسید :« به شهدا گفتید ؟ » گفتم :« سردار ، بچه ها دارند زحمت خودشمون رو می كشند » گفت :« به همان چیزی كه گفتم عمل كنید .» صبح فردا با علی شرفی و روح الله زوله به سمت هورالعظیم رفتیم . حدود ساعت 10:30 به منطقه شطالعلی ، محور عملیاتی بدر و خیبر رسیدیم .
برای رفع تكلیف ، همان جملات سردار را گفتم . نهار را كه خوردیم ، برگشتیم . عصر به اهواز رسیدیم . به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادی شهید پیدا شده است . از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . خودم را به شلمچه رساندم . شانزده شهید پیدا شده بود . شهدا را به پادگان آوردم . چند ساعتی بیشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهیدی پیدا شده است . دیگر در پوست خود نمی گنجیدم . حالا دیگر نوزده شهید بودند . چند روز گذشت و از شرهانی و فكه نیز هر روز خبر های خوشی می رسید .
نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم و مشغول خوردن شام بودیم كه سردار تماس گرفت : « چه خبر ؟ » گفتم : « شهدا خودشان را رساندند . درهای رحمت خدا باز شد » . گفت :« فردا صبح ، شهدا را به تهران بفرست » . گفتم :« سردار ! چند روز دیگه اجازه بدهید » . تاكید كرد كه حتما فردا صبح حركت كنیم . از تعداد شهدا پرسید . گفتم : « هنوز شمارش نكرده ام .» و همین طور كه گوشی را با كتفم نگه داشته بودم شروع كردم به شمردن . :« 16 تا فكه ، 18 تا شرهانی و ... در مجموع 72 شهید هستند » . سردار گفت
:« الله اكبر ،روز عاشورا هم72 نفر پای ولایت ایستادند» .
سعی كردم به بهانه ای معطل كنم تا تعداد شهدا بیشتر شود ، اما نشد .